درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدیدنظریادتون نره مرسی آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
باران چشمانم رامیبندم نقابت رابرداربگذارصورتت هوایی بخورد "تنهايي " به نام او... همان كه اشك را مرهم دلها آفريد
تمام شب براي با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم پس از يك جستجوي نقره اي در كوچه هاي آبي احساس تو را از بين گلهايي كه در تنهاييم روئيد با حسرت جدا كردم و تو در پاسخ آبيترين موج تمناي دلم گفتي: "دلم حيران و سرگردان چشماني ست رويايي..." "ومن تنها براي ديدن زيبايي آن چشمان..." "تو را در دشتي از تنهايي و حسرت رها كردم" همين بود آخرين حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگينت حريم چشمهايم را به روي اشكي از جنس غروب ساكت و نارنجي خورشيد وا كردم نميدانم چرا رفتي ؟ نميدانم چرا؟ شايد خطا كردم و تو بي آنكه فكر غربت چشمان من باشي نميدانم كجا؟ تا كي؟ براي چه؟ ولي رفتي..... و بعد از رفتنت باران چه معصومانه ميباريد
نظرات شما عزیزان: پنج شنبه 20 آذر 1391برچسب:, :: 15:49 :: نويسنده : باران
|